شبکه اجتماعی پارسی زبانانپارسی یار

پيام

mp3 player شوکر

Miss fatima

+ صلي‌الله‌عليک‌يا‌رقيه‌بنت‌الحسين ! . بعد‌تو‌ضرب‌المثل‌شد‌دخترا‌بابا‌ييَ‌ن .. . . . #محرم #التماس_دعا
رخ سپيدش نيلي شد ، نشان ضرب سيلي شد ، سه ساله اسمش بي بي شد . سروده شاهکاري از شاعري بي نشان که با مداحي کربلايي جواد مقدم شنيده ام تحت عنوان بازم محرم باز روضه ي چشماتون ، باز مرثيه ي بارون ، باز گريه ي زهرا ( س ) از وب آهنگ بشنويد . التماس دعا
خيلي سخته دخترا از باباشون غافلند
چرا مادر بايد کاري کند که بچه ها از پدرشون متنفر بشن ولي بابا بهشون بگه دعوا و جدايي ما هيچ ربطي نداره شما بايد به مادرتون خدمت کنيد بعد اون!!؟
دلم گرفته فاطيما خانم با من بدکردن اون زنم من عمري کنارش بودم هميشه از روز که بيمار شد هميشه در بيمارستان خصوصي و يا ديپلمات بستريش کردم دور دنيا بردمش تا درونش کنم لهستان اتريش آلمان و اينجا مادرش با خواهرش مي‌رفتند گردش من ميرفتم بيمارستان کنارش تا صبح مي موندم
اون موقع که دفترخونه برقرار بود ماهي 200 ميليون حداقل صدميليون تا آخر ماه هيچيش نمي موند بچه هام براي گربه تولد مي گرفتند و مهمون دعوت مي کردند خانم هر روز روانشناس دکتر ام اس و تفريح و لباس من بي حساب پول دادم و اونا تا روزي که پول برقرار بود بهترين همسر مي دونست و بچه ها بهترين بابا
ولي يکسال و نيمي که البته با ماهي سي ميليون که من فقط براي خرج خودش و بچه ها و همه خريد خونه و مخارج جداگانه از من به همراه ماهي 40 ميليوني که از ارثش بود همه را مخفي و من هم هرگز به ارث اون چشم نداشتم و دوزار از اون را نگرفتم و اصلا هم خبر نداشتم تا اينکه خودش يکبار گفت بيا 15 ميليون بگير گوشيت را درست که من قبول نکردم
در حالي که من مادر خاله و همه فاميلش را هم کمک مي کردم و اون خانه ما مي آمد او به کلفتي مي گرفت و من بهش مي گفتم حق اينکار را نداري او خاله توست و او مي گفت پول مفت نمي دهم من يک روز درميان به خاله اش يک‌ميليون کمک مي کردم من وقتي چند وقت به عملي که درست نبود مشغول بودم او بود که تشويق مي کرد و من جايي رسيد که ديگر راه برگشت نداشتم
اون رو من واقعا دوست داشتم و 20 سال باهم بوديم و من تا امروز حتي يکبار هم طوري نبود که بخواهيم روي هم دست بلند و يا اينکه من با تمام اينکه با دراويش گنابادي دشمني ديرينه داشتم و پدرش که جزوي از اين فرقه بود و رقص سما و جلسات و اينها اوايل مرا ميزاشتند ببينم
و اون کتاب‌هاي مهم و دست خطي و محرمانه دراويش را به اميد اينکه من هم درويش شوم چرا که بل توجه به اينکه من جد مادريم مرجع تقليد بودند آيت الله حائري احقاقي که در کشورهاي عربي و در کوين مستقر بودند و من از لحاظ پشتوانه مالي هرچي دارم با توجه به هديه هاي همين جد خدا بيامرزم بود ولي من دوسش داشتم ولي چون بابام حضرت آقا رو و برادرم و استادم آقا سيد مجتبي و ساير برادرانم
را دوست نداشتند و من اگر بدونيد يسارا و ذوليمين يعني دو دست در بيعت مولي و استاد انهم از پيش از ولايت آقا من در کلاس 5 دبستان يکسال پيش از فوت امام ره در انشا اسم حضرت آقا را به عنوان ولي الله به جاي امام نوشتم و همين بابا و مادرم را مدير خواست و گفتند بچه تون هنوز نمي دونه رهبرش کيست
و مادر و پدرم که ضد انقلاب هستند و خانواده مادريم من را به فال نيک گرفتند و با اين موضوع مي خنديدند تا اينکه حضرت آقا ولي خدا شد و همه ماندند که من چگونه و من تا امروز بعد از اينهمه رنج و مشقت فراموش نکردم بيعتم را که به شفاعت اجداد آقام بود و بگذريم من با خواندن کتاب‌هاي دراويش شدم به عنوان مهمترين و جدي ترين دشمن دراويش که گنابادي ها سر سلسه اين دشمني و تخصص من
که عدو شود سبب خير اين شد که با رجوع به مطالبم متوجه مي‌شويد من چگونه شدم دشمن اول دراويش گنابادي بطوري که پدر خانم من مي آمد تهران دخترش مي ديد و خونه ما نه غذا و نهدشب مي خوابيد چون به انها گفته شده بود من کافر هستم و خوردن و خوابيدن و هم صحبتي با من حرام است
بگذريم کرنا اومد من در خارج بودم که بچه هايم از شمال زنگ زدند و گفتن چون بابا بزرگشون کرونا داشته همه خانوادشون کرونا گرفتند که عيد هم بود بگذريم من چگونه برگشتم ولي کار خانم سابق کشيده شد به بيمارستاني در رشت که من 48 ساعت بعد رسيدم به بيمارستان برادرش مثلا سوپ برايش آورده بود ولي جرات نداشت حتي وارد بيمارستان شود
چه برسد خواهرش را ببيند من هم بلافاصله رفتم بخش کرونا ديدم خانم ام را از آي سئو برده بودن بخش چون حالش رو به وخامت رفته بود چون داداشش آمپولها را نخريده بود آدم بي صفت من بلافاصله 20 ميليون آمپول را خريدم و او را از جلوي توالت بخش خواستار شدم به اتاق ديپلمات که شبي 35 ميليون بود انتقال دادند و به پرستارهاي بخش گفتم هر کدام از سر شيفت ها که به خانم من برسد
من نفري بيست ميليون اگر خانم ام سلامت شود به ايشان مي پردازم چون ام اس شديد داشت دکترش گفته بود احتمال زنده بودنش 30 درصد است ولي من 6 روز از بخش بيرون نرفتم و کنارش خوابيدم کاري که پرستارهاي بخش جرات انجامش را نداشتند و در اين مدت پدر خانم من که حالش بدبخت بد هم نبود ولي به اصرار دختر و مادرش بردند او را هم در همان بيمارستان در بخش اي سئو بستريش کردند
و نمي‌افتند کسي ملاقاتش کند که من رفتم گفتم من اگر او را نبينم در را ميشکنم و ميروم داخل که مجبور شدن به من نشانش دهند از پشت شيشه ديدم دستانش را بسته پاهايش و سرش را هم به همين شکل که با يک اسير نمي کنند و وقتي من دليلش را پرسيدم گفتند ماسکش را بر مي دارند و با پسرش هماهنگ هستيم و شما چکاره ايد
بدبخت مي خواست يکجور به من بگه داره زجر مي کشد چون آدم مستبد و ظالمي بود و از زنش هم بيزار زنش يک آدم عقده اي شده بود که حسرت خوردن چيزهاي معمولي داشت و بچه هاش مثل سگ از اون مي ترسيدند و حرف حرف اون بود ولي جرات اينکه به من چيزي بگويد را نداشت من به پسرش وضعيت باباش و گفتم و او گفت حال بابام خوبه تو به فکر زنت باش و در کار باباي من دخالت نکن
من بهش گفتم بابات با اين وضع مي ميره و او گفت نه بابا اين فيلم بازي کردنش اتفاقا حالش هم بسيار بهتره که من ديگر حالم بد بود و رفتم هتل آخرين شب بستري خانم ام بود که معجزه اي بود که خود دکتر گفت من به برادرش گفته بودم با اين اوضاع احوال و بدون آمپول مي ميره و رو به خانم ام گفت اگر شوهرت نمي يومد تو بايد امروز روز هفتم ات مي شد
و من وقتي مطمئن شدنم حالش خوبه رفتم هتل که 6 صبح پسرش زنگ زد هتل و به من گفت بابام مرد که من گفتم خوب تو و مامان و خواهرت کشتيد اش من که بهت گفته بودم چون روزي که من رفتم دخترهاي خونه مادر زن بي صفت و پليد الحالي که به خدا واگذارش کردم چون همون خاله اش و همون مادرش که زماني من بهشون ماهي حداقل 20 ميليون مي دادم وقتي تو اون يکسال و نيمي که مي گذرد من به دليل تخلف کارمندم و بقيه معلق شده ام
آنها عين پري دورم بودند البته خاله اش که انساني کثيف و درويشي پليد و آدمي حسود و کينه توزي و پليد الحالي بود سه بار در خونه ما دعا گذاشته بود و خود خواهر زاده خانم هن که فردي دزد بود با اينکه پدرش دکتري متخصص کليه بود البته بگم باجناق ام حاظر شد با دختر يک کارمند نظافت چي شهرداري ازدواج کند ولي به دليل مادر خانم و دخالت‌هاي خود و
خواهرش و بدبيني ها و آزار او هم زن و هم دختر و پسرش را از ايشان گذشت و فرار کرد و زن پسرش هم به همين دليل گزاشت و فرار کرد با يک مرد ديگر که آخرين دخترش زن من بود که او هم اينچنين که به بچه هايم ياد مي دهند باباشون چه آدم پليدي است و پاي خانم ام نشسته اند و البته خانم من زني بي صفت بود
و خودش هم مي دانست من چه خدمتي به او کردم 16 سال با زني که با اون وضعيت بود زندگي کردم و به قول دکترش دکتر صحراييان اگر حمايت‌هاي همسرت نبود تو مي بايست 10 سال ديگر دجار صندلي چرخ دار مب شدي و در اوجي که من نيز به دليل وضع شغلي بگذريم من داشتم براي ديدن دخترم که در بخش اعصاب بيمارستان امام حسين به دليل اينکه عصبي بود و به دليل همين دامن زدن اختلافاتي که با خانم ام مادر و همون خاله اش زير
موجب شد و من داشتم مي رفتم بيمارستان دخترم را ببينم که با سرعت 70 کيلومتر تصادف با موتور کردم و پايم شکست ولي من توجه نکردم و با پاي شکسته خودم را رسوندم به بيمارستان گه دخترم را ببينم که بگذريم اين همسر بي صفت از همان موقع ديگر کيواني که يک عمر حاميش بود کنارش بود و در بيماري هيچوقت تنهايش نزاشته بود حتي حاظر نشد من دستم را روي شانه هايش بزارم و حتي کفش من را هم دستش نگرفت و
و بگذريم و من ديگر به جايي رسيدم که خودم به دليل فشارهاي اين يکسال و نيم با اينکه ماهي 40 ميليون فقط خانم ام در دست داشت و پولش همه خرج کنسرت و مانتوهاي جور واجور و هر روز که بگم نه ولي هفته اي 5 روزش به همراه دخترم آرايشگاه بودند و بگذريم و باز من به عير آن ماهي 30 ميليون هم خرج خونه اي که از اون پول دوزارش به غير از خوش گذراني
الواتي بگذريم ولي اون به دليل انچه خودش بد ذات بود عيارش را در اين مدت بي کاري من معلوم کرد چيزي که تا 20 سال پيشتر دورم بود و بگذريم باباش که مرد و من گفتم بابات مرگش مشکوک برادرش که مثل سگ از من مي ترسيد و مي دانست من مي دانم که او و مادرش و خواهرش قاتل پدرش هستند با همه کارمندان دم بيمارستان بود و ساعت 4 صبح باباش مرده بود جنازه سرد نشده بود که 10 ميليون پول داد که بدند جنازه
اون را تا ببره خاکش کنه که وقتي ديد من گفتم مرگ بابات مشکوک واي نستاد دختر ديگرش همسر من که همان روز مرگ باباش در همان بيمارستان مرخص شد با چه و چگونه خدا خوبش کرد و من وسيله اي بيش نبودم برادرش واي نستاد خواهرش بياد براي خاک کردنش و جنازه رو برداشتند 8 صبح همان روز خاکش کردند و حتي واي نستادن من و خواهرش برسيم
زماني که من و خواهرش بعد از خاک کردن سر خاک ديدم همه دراويش از قبرستون بيرون در حالي که برايشان پاي من توف مي کردند که پسرش بعدا گفت آره باباش وصيت کرده بوده که من وقت خاک کردنش نباشم که من گفتم من نمي يومد چرا خواهرت نزاشتي و اينکه باباي تو قبل از رفتنش به بيمارستان به من گفت آقاي کيوان اگر من مردم بدون زنم و پسرم من و کشتن اين را به همه بگو وقتي دشمن يک آدم ايت
را مي گه تو اگر بابات به زور به بيمارستان نمي برديد و اون وضعيت تو اولا جرات اومدن داخل بيمارستان را نداشتي حتي براي تصفيه حساب و شناسايي بابات هم وارد بيمارستان نشدي و الي الخ بعد چطور ديشب بابات گفته وصيتي در حالي که در اي سئو بوده و تو از در بيمارستان هم به داخل نمي رفتي بگذريم بعدها که من در ايامي که دخترم گلسا در بيمارستان اعصاب بود من هم به دليل فشارهاي آيت يکسال و نيم در بيمارستان بستري شدم
که اون وقتي مادرم به روشنک گفته بود کيوان يک عمر تو رو اجازه نداد در بيمارستان جز اتاق ديپلمات جاي ديگر بستريت کنند تو رو به همه جاي دنيا براي درمان برد شبهايي که مادرت در دوازده ماه ده ماهش و خونه کيوان بود مي رفتي بيمارستان براي داروي کيوان بود کنارت و مادرت و خاله ات در حال گردش بودند که روشنگ به اون گفته بود ما خانواده مون همه دکترند و من خودم مي خواهم سردفتر بشم و
و کيوان البته من به اون گفته بودم قبل‌تر روشنک نگران پول بستري بيمارستان ات نباش من حتي شده ميروم علاوه بر اون پولهايي که در اين يکسال و نيم مادرم ماهي 30 ميليون فقط به اون و ماهي 20 ميليون به من که نحوه خرج را گفتم ولي من باز گله نکردم که اينهمه پول چه مي شود و به او گفتم نگران پول نباش من حتي شده ميروم مسافر کشي مي کنم و نميزارم تو در بيمارستان يا زندکي مشکل مالي داشته باشي
که اون گفت کيوان من تو خونواده مون تا حالا کسي را نداشتيم که مثل تو مسافر کشي کنه و من خودم مي خواهم سردفتر بشم که اون اگر اون موقع که من يکبار کار غير قانوني انجام داده بودم و اون که پول برايش هيچ نبود و ماهي دويست ميليون يا صد ميليون براش مبلغي ساده. و بگذريم که جيگر من سوخت از حرفش به خاطر زياده خواهي او بود که من تعليق شدم البته من نهايت سه ماه ديگر
تعليقم مرتفع و به سر کار برمي گشتم خصوصا حالا که به همت دوستانم کارمند خلافکاري که با جعل اما من و ياري همسر سابقم که الان متوجه شدين و کارمندي گه امضا من را جعل مي کرد و بعد از بسته شدن دفتر همون کارمند با سردفتر 10 تهران که با جعل امضا من و دزديدن دفاتر در حال جعل بودند و براي من کاري کرده بودند که پنجاه نفر از من شکايت کنند و به خيال
خودش من بايد تا آخر عمرم زندان بمونم و براي اينکه من را گيري اندازند ده تا از دفاتري که دزديده بودند به اتفاق سردفتر 10 و گفته بودند در زمان من گم شده هرچند تحويل تحول و صورتجلسه بازرسي تاييد مي کرد زمان تحويل دفاتر من همه را تحويل دادم ولي چون حفاظت ثبت و آن سردفتر هماهنگ بودند موجب اين وضع فعلي شده بود که من زماني که همه چ
چيز را تمام شده خيال مي کردم چون اونها با دسيسه کارمندم و آبدارچي که من وقتي استخدامي کردم يک کارتون خواب بود که من براش خونه ماشين حقوق ماهي 15 ميليون ووووو در يک توطئه با کارمندم دفاتر دزديده را در انباري دفتر من قرار داد و به قاضي ملارد گفته بود اينها در دفتر من است که به کمک دوستانم الحمدالله الان سردفتر 10 تهران دستگير و اون قوامي که به دخترم زنگ زده بود
و به دخترم گفته بود پدرت حالا ديگر تا ابد به زندان مي ماند الان به جرم يک قتل و جعل امضا من و سند جعلي که سردفتر117 تهران هم دستگير و سردفتر 10 هم اعتراف ورده به اين جعلها و مفقودي دفترها و توطئه صورت گرفته البته هنوز آبدارچي و اون کارمند کثيف و بي صفت فرامين که نمي دونم چرا دستگير نمي شوند
ولي به حمدالله چيزي که غير ممکن بود خداوند اين‌گونه رسوايشان کرد ولي اينکه خانم ام با اونها هم دست بوده اين من را دارد مي کشد ولي خدا رو شکر با اينکه همه اينها مشخص شده و با اين وضع يعني بي گناهي من ثابت و بايد برگردم به دفترخانه ولي چون کارمندان ثبت هم همدست بوده اند و بعد اينهمه ظلم به من معلوم مي‌شود من بي گناهم
اين يعني بايد پاسخگوي اينهمه ظلم شوند که دوستانم دادگاه را کمکم کردند ولي در مسئله اداره ثبت تنها هستم و آنها همچنان با همه مشخص شدن گنهکاران منرا دارند اذيت مي کنند و چون تنها هستم و تنها کسي نيست که با من باشد و برويم و حقمان را بگيريم
و بگذريم خانم من بعد از اينکه مادرم اين را گفت روشنک به مادرم گفته بود مگر کيوان پول اتاقهاي ويژه من را داده کانون همه را پرداخت مي کرده و بعدش مي خواست نکند و زماني که دکترروانشناس به اون گفته بود کيوان در بيمارستان است چنان خنده کثيفي پشت تلفن کرد که مجبور شد دکتر تلفن را از پخش درآورد و اينکه زماني که دکتر گلسا گفت از کيوان راضي هستيد
يا اينکه شما ها بايد جدا شويد شما دوست داري با ايشون زندگي کني با اينکه با اين وضع موجود من شب قبلش براي روشنک تولد گرفتم جلوي اون دکتر کخ من منتظر بودم روشنک حق اش را به دستش بگذارد بعد از يک نگاه عاقل اندر سفيه به من و يک تبسم کثيف که من تا آن موقع با اينکه مي ديدم روشنک ديگر روشنک قبل نيست
و چون 20 سال با من بود و من مي توانم از چشماي هر فردي بفهم ام اون فرد چي راجع من فکر مب کند با همه اينها روشنک را دوست داشتم ووو ناديده مي گرفتم و مي گفتم خودش مي دونه مادرش و خاله اش ولي اون از قبل‌تر کارهاي خودش را کرده بود و بچه ها را با من دشمن کرده بود و مي دانست من به اينکه با وضع بي حجاب چقدر متنفرم بيشتر به خود ميرسيد
بگونه اي که در منزل با يک لباس دربه داغون و چهره اي ابوسفيان و با بدني که هميشه بوي بد مي داد با من بود ولي براي رفتن بيرون 2 ساعت آرايش و با اين توضيح که مي دانست من از لاس زدن با مردان غريبه متنفرم مخصوصا در برابر چشم من با اين مردان طوري صحبت و معاشرت مي کرد که خود اونها خجالت مي کشيدند و روشنک وقتي گفت من هم چي بگم دکتر راستش من هم چشم مي دونيد کيوان را چي بگم
که من نابود شدم حرفي را شنيدم که هرگز خوابش را هم نمي ديدم و اين شد که مادر و خالش اون روز خونه ما بودند و در حال قهوه و فال بودند که صبحش من به روشنک گفته بودم به دروغ دارم ميروم آگاهي که ممکن است بر نگردم که اون که خيلي وقت بود در فيلم بود و نه خونه را تميز مي کرد و نه کارگر ميزاشت بيايد يعني توي توله اي زندگي مي کردم که اشعال کثافت
يعني روشنک اينجا را توله اي مي دانست که منتظر بود يا من بلايي سرم بياد و من که داشتم امتحانش مي کردم فهميده بودم که اين روشنک روشنک هميشه نيست و همش در اين مدت خصوصا مادر ولد الحئص و ووو آمده بود که براي آخرين بار بچه ها را در دشمني من ثابت قدم نمايد که کردند و روشنک آن روز چهار بار به من زنگ زد و من مخصوصا جوابش
را ندادم تا خيال کند من را فرستادن زندان و اين در حالي بود در اين مدت که همه آنها در حال دام درست کردن براي من بودن و خانم مهرازما هم دفتر يار من بود و با من بايد مسئول پاسخگو مي بود من هر بار مي گفتم آقاي قاضي همه جرم ها گردن من شما ايشان را اجازه بدهيد بره و مجازات او را هم من گردن مي گرفتم
ولي نمي دانستم که او با اون چهره پليد و فريبکارش منتظر اين بود و من چقدر احمق بودم ولي عيبي ندارد ناراحت نيستم برايش و در اين مدت نيز او خاله و مامانش را مي آورد در خانه من و زماني که من در حال گذران کارهاي او بودم اونها در حال مهمان گرفتن و شادي بودند که خدا مي داند با آنها چه کند و چون روز قبلش که اينبار شوهد خاله نميزاشت مادرش بره اونجا
حالا وقتي من هم به روشنک گفتم چون خاله اش سه بار دعا گذشته بود خانه ما و علنا با من دشمن بود و در اين مدت و از بيکار بودن من خوشحال و ديوانه سرور بودند وقتي رسيدم خانه ديدم خاله اي که من اجازه نمي دادم خونه ما بيايد در حالي که شلوارک پايش بود و مادرش هم چون ادرار نگه نمي تواند دارد مثل روشنک که به دليل ام اس
ماهيچه هاي دستگاه شرمگاهش از کار بود بايد با سون ميرفت دستشويي و بگذريم ديدم خونه ما بزن و بکوپ و خاله در حال فال گرفتن و جادوگري که من ديوانه شدم و همون روز من يک شماره مخفي در گوشيم پيدا کردم که متعلق به روشنک بود و اون از من مخفي کرده بود که جمع اين مسائل ضمنا وقتي در کمال تعجب که روشنک خيالش راحت شده بود که من را گرفتند
البته نمي دانم شايد مخصوصا بود که چرا اينکه کارشان با بچه ها تموم والان بچه ها من را بدترين پدر دنيا مي دانند و به دروغ و کينه مرا دشمني مي دانند و خانواده مادر روشنک را فرشته البته مادر زن من که انساني پليد و کثيف است يکبار
که شوهرش نرده بود به مادرم و من تعريف مي کرد چون آدم شيرين عقلي است البته بگويم پدر زنم که سالها رئيس بانک بود و همسرش هم پيشتر باباش رئيس بانک بود و اون موقع پدر خانم ام هنوز رئيس بانک نبود براي اينکه پست بگيرد با دختر اون ازدواج کرده بود و بعد ها که زنش که زني سيه دل و پست فطرت و عقده اي بود به شکلي که اينقدر از اون
خانواده اش متنفر بود که اين زنيکه را زجر مي دادو اون هم حقش بود حالا خانواده پدر زنم خوب سه چهار تا دکتر و اکثرا باسواد ولي خانواده زنش همه کلاين و کلاهبردار که خاله هم بهترينشون ولي وجودش همه عقده کينه و حسادت بگذريم مادرش به مادر من مي گفت يکي براي شوهرم گلاب آورده بود و من هر وقت مي گفتم از اون گلاب به من بده اون با قطره چگونه يک قطره مي ريخت تو دهنم و مي خنديد
و زماني که گفتند مرده من تو قبرستون يک شيشه از اون گلاب ها را آوردم و در حالي که رفتنم بالاسري خنديدم به جنازه اش و گفتم ببين گلابتون و همش و سر کشيدم که من و مادرم مانديم البته اينها آدمهاي بي صفت بودند و بگذريم حالا تنها ام و شما رو اولين نفري هستيد
کخ تونستم درد و دل کنم باهاش خواهشا شما بمونيد و من تنها را ياري کنيد که خيلي تنها ام و دوستي ندارم جز يک عباس و علي که بعد از جدايي من و خانم امشب براي اولين بار اومد خونه من و آلات رفت و حالا تنها شدم کمکم کن و باهام درد و دل‌ام. و گوش کن و با من بمان من هميشه آرزو بوده که البته زنم اينبار که رفتيم چند روز قبل از جدايمان دکتر گلسا
به دکترش مي گفت کيوان به زور مي گه ما بايد حجاب داشته باشيم و من و بچه هام از حجاب متنفريم و من گفتم اين چند وقته که من به حجابشون اصرار دارم و با اينکه زماني که در دانشگاه خانم ام من را پسنديد و البته من اون زمان عاشق اش شدم و اين پنجاه و نه درصدش عاشق چادر مشکي اش شدم که اون موقع در سال76 اکثر دانشگاه ها خصوصا زاهدان همه چادري بودند
ولي شب اول عروسيم روشنک يک عکس يک پسر درآورد و به من گفت که من عاشق اين مرده نه بودم هستم که دوستم از دستم کشيدش بيرون البته بگم اون براي اين با من ازدواج کرد چون اولا بچه پولدار بودم و خانواده ثروت مندي داشتم دوم براي اينکه اون موقع تو دانشگاه زاهدان من مدير گروه حقوق بودم و دوم اينکه همه دختراي دانشگاه به دليل نجاتم عاشق من بودند
البته اسم من رو کسلر گذاشته بودند چون عينک گردي داشتم موهاي کوتاه و سرم که هنوزم همونجوري هميشه زمين را مي ديد ولي اونو خبر نداشتند من دارم از زير عينکي مي بينمشون و اون موقع وقتي دختري به نام بهار تولي به اسم گرفتن کتاب اشخاص و محوريت کتاب حقوق مدني 1 اومد تو دفتر گروه و اون موقع روشنک مثلا دوست صميمي اون بود من عاشق
روشنک شدم و به او گفتم زن من ميشي و اون قبول کرد در حالي که مي دانست دوستش بهاره عاشق من شده و اون روز گذشت يک آن تلفن گروه زنگ خورد و يک زن که خود را خواهر روشنگ مي ناميد گفت شما با خواهر من قرار رفاقت گذاشتيد که من تعجب کردم و به او گفتم خانم رفاقت نه من مي خواهم بگيرمش و به ايشون رفاقت معني نداره
و اون ديوانه وار من اون موقع در هتل زندگي مي کردم تنهايي و اون تلفن هتل را پيدا که وقتي من روشنک را ديدم گفتم خواهرت زنگ زده بود و مي پرسيد که اون با تعجب گفت خواهر من نه که من بعدا فهميدم بهاره تولي است و به من گفت تو اصلا من و ول کن ولي اين روشنک يوي ديگه رو دوست
داره و به تو بله گفته حتي با اون تنها بوده که من فکر مي کردم چونکه من روشنک را انتخاب کرده دروغ مي گه اون موقع من 22 سالم بود ووقتي به مامانم گفتم آره من عاشق يک دختر شدم مي خوام بگيرمش مادرم همون روز پشد اومد دانشگاه و ببينه اين کيه که من به اين سرعت مي خوام باهاش ازدواج کنم که بين همه دختراي دانشگاه پيچيد مادر کسلر اومده
و به من گفت اينجوري کيه که روشنک وقتي از جلوي من رد شد مامانم گفت اينهمه دختر خوشکل اين چاقاله صورت گنده تو چي ااين عاشق شدي که من گفتم دوستش دارم و بعدها يکبار که بهش زنگ زده بودم اون شروع کرد به بي احترامي و ذاتش رو اولين بار ديدم و من هم جوون زيبا روي و بچه اي تغريبا بالاشهر و خانواده اي پولدار و جووني دوست دختر يک چيز زياد
بود هرچند اون موقع مبايل نبود و ما ميشستيم خونه تا تلفن زنگ بزنه اون موقع هرکي دانشگاه قبول ميشد پدر بزرگم براش يک ماشين و هر کي ازدواج مي کرد يک خونه براش مي خريد من رفتيم خاکستري روشنک در تنکابن اونجا انصافا همه باباي روشنک عمو و پسر عمو دختر عمو کلا خانواده سرشناسي بودن در اونجا ولي وقتي باباش من و ديد و وضعم رو جويا شد باباش يک حرف خوبي
زد و گفت بايد فرهنگهامون بهم بخورن مادرم گرفت حرفش و وقتي در تهران بوديم مادرم گفت کيوان من مي فرستم آمريکا برو اونجا درس بخون و هر چي بخواي ساپورت مي کنم ولي با اين دختر ازدواج نکن من هم حقيقتش بعد از اون توهين هاي روشنک دلم چرکين شد ولي اون موقع چون من هم مدير گروه حقوق بودم و اون موقع کافي بود بک دخت. با يک پسر رفيق بشه که کل زاهدان مطلع بشن
حتي استاد عباسيان به من گفت تو اصلا با خواهر خانم من ازدواج نکن ايشون رئيس گروه حقوق بودند و ولي با اين دختره ازدواج نميزارم بکني و همه استاد هاي دانشگاه هم همين خواسته را از من داشتند ولي نمي دونم تا همين شش ماه پيش که روشنک رفته بود در پرده کلک و چشماش ديگه راست نمي گفتند
معلوم بود روشنک خيانتکار و دوهوايي و فلان من با همه اون وقايع که گفتم ولي هنوز عاشق که نه ولي من از روزي گه آشناي روشنک شدم برام قابل تحمل نبود روشنک را کسي ديگر دوست داشته يا مال اون شود و روشنک مي دانست ولي بگم من با روشنک ازدواج کردم ولي نه به رضاي کامل و مي گفتم حالا که مت روي اين اسم گذاشتم اگر ولش کنم ابروش تو دانشگاه ميره و بگم ما هفته قبلش رفتيم شمال خاستگاري
و بابا و خانواده اش هفته بعدش اومدن تهران و وقتي خانه ما را ديدند و وضع زندگي را لمس کردند ديگر صبرم نکردن يعني کلا ما دو هفته اي از شناخت و آشنايي تا ازدواج نگذشت که من را به دخترشان دادند که البته نمي دانم الان که مي ديدم اينها را مي‌دانستم اهل جادو و جمال و فال اينها فکر کنم من رو هم چيز خور کردن
و تازه چند ماه قبل فهميدم مادرش وقتي مي آيد تهران و قبل‌تر يک دوست داشتم در هتل آقاي حشمتي که به دليل بدبختي من خرجي پول هتلش را مي دادم و اون هم همسرش تنکابني بود که اون موقع داشتن جدا مي‌شدند گفت تنکابني ها عادت دارن يک مرغابي مي برن خونه داماد بعد يکماه دوماه اونجا تلپ ميشن و آره که مت بعدا به عينه ديدم ولي
دليل اصرار اون مادرش و خاله اش به اينکه يک چيز مخصوص را حتما من بخورم انها دليلش اين بود که خاله اش که فالگير کثيف و بي صفتي است که به خدا همه شان را سپردم و وقتي بيرونشان کردم مادرش گفت تو با علي دشمني و علي را مي‌زند کمرت و من گفتم علي که تو مي گي با علي که من ميشناسم فرق اش از ثريا تا ستاره من ناهيد است و گفت دروايش تو را نفرين کرده اند و ووو گفت خودا را شکر که
دشمن مرا دشمني بزرگ مي داند که اين افتخار من است و من تو اين سال‌ها به شکلي از اين فرقه خجالت‌آور در آمده ام که مي دانم که دليل دشمني من يعني اين شد که در لحطه اخرهم ديوانه بودند از من و بگذريم جادو مي خواندند و به من مي خوراندن بگذريم من با روشنک ازدواج کردم و واقعا عاشقش بودم و اونکه بايد بود مي فهميدم وقتي او به دوستش خيانت کرد و مي دانست اون عاشق من شده و با من رفيق شد
و من آه بهاره تولا را مي دانم که او اين‌گونه مريض شد به هر جهت تا اون شب اول که روشنک عکس يک مرد گردن کلفت را در آورد و به من گفت عاشق اون هست وووو من رواني شدم و رفتم ويلاي مادرم در متل قو و اون موقع پدر بزرگم همه خانواده مي گفتند اين اصلا به ما نمي خورد و اون موقع هنوز باجناقم جدا نشده بود و زماني که با پدر زنم اومدن ويلاي ما
که مثلا من را برگردانند باباش اينقدر حرف زد ه بود که مت برگشتم گفتند برو ببخشي بگذريم و تا امروز که ديگر روشنک براي من مرد و چهره سفاک و نامردي همچنان در جلوي ذهن ام است و خدا را شکر مي کنم هرچند بچه هام را دشمن من کرده اند آنها هم نمي خواهند با من باشند ولي من خوشحالم چون ده سال ديگر واقعا مثل باباش بايد بازمي زندگي مي کردم کخ اخرش
پاي جنازه ام اموالم را تقسيم مي کرو و دليل اينکه روشنک که معلوم بود نقشه اش چيست و خاله اش به او گفته بود در فالش که کيوان نهايتا تا آخر اين ماه با موتور تصادف ک مي ميرد براي ارث نشسته بود و انتظار مرگ مرا داشت که من گفتم چشمها را مي‌شناسم و هيچ چشمي از من دروغ نمي تواند بگويد والان که باهات صحبت مي کنم تنهايي مرا تنهاتر هيچ کس جز مادر و پدرم و دو دوست ندارم دلم ترکيد
و هميشه آرزو داشتم زن يا دخترانم چادر مشکي بر سر داشتند من به اين مکتب حيدري را موسس و هفت عنوان و لقب به پشت اسم ام در ولايتمداري دارم هميشه اين بي حجابي انها ننگ بود براي من و من تنها در برابر کل خانواده که از دم ضد انقلاب هستند ايستادم و براي خوش آمد انها ذره اي از حق بابام و داداشام و خواهرام کم نياوردم که مرا ميشناسي
و نياز نيست خودم را معرفي کنم ولي بدان آرزوي من اين بوده که يک شريک ولايي و حيدري که عاشقانه پاي من باشد عمريست آرزوي من است و حالا دوست و نمي دانم اصلا شما رو نمي شناسم و اي کاش از خودت بگي اگر البته برايت مهم باشم ولي منتظرم از خودت بگي
و اينکه به تنهايي من خوش آمدي برايم از خود بگو
خسته شدي مي دانم ولي من اينهمه حرف زدم يک سرفه هم نکردي دمت گرم اصلا جان من خوندي من بودم يک فحش مي دادم و مي خوابيدم صبح مي گفتم بله درست مي فرماييد
چاخان گفتم ببخشيد برام مهم نبودي با اينکه نديدمت و نمي دانم کيستي ولي برام محترمي و چادرت اسلحه ايست که من را به اينهمه سخن گويا نموده از خودت بگو اگر دوست داشتي
سلام آنلاين هستيد؟
Miss fatima
{a h=ravandi}‍‍‍‍ راوندي {/a} :)@};-
طولاني بود تاوسطاش خوندم
آموزش پیرایش مردانه اورجینال
Miss fatima
رتبه 94
2 برگزیده
209 دوست
محفلهای عمومی يا خصوصی جهت فعاليت متمرکز روی موضوعی خاص.
گروه های عضو
فهرست کاربرانی که پیام های آن ها توسط دبیران مجله پارسی یار در ماه اخیر منتخب شده است.
برگزیدگان مجله ارديبهشت ماه
vertical_align_top